خدایا بگیر از من هر آنچه تو را از من میگیرد...

صفحه قبل 1 صفحه بعد

یادم میاد بچه ک بودم از هیچ احدالناسی نمیترسیدم ب غیر از یه نفر...

البته باید بگم اون به طرز هیولانه من رو میترسوند و من هم همیشه سعی میکردم از دستش فرار کنم تا دوباره چشماشو واسم گرد نکنه.خلاصه داشتم میگفتم حدودای 6-7 سالم بود ک یه همسایه داشتیم ک خانومش با مامانم همکار بودن و همیشه یا ما خونه ی اونا یا اونا خونه ی ما تلپ بودن.از قضا اونا یه پسری داشتن ک ترجیح میدم اسمشو نگم ک چند سال ازم بزرگتر بود جاتون خالی خیلیم خوشگل بود منو سر چیزای الکی میترسوند و در دل همایونی من رعب و وحشت ایجاد میکرد.یه بار ک اومده بودن خونمون من نشسته بودم با عشق و علاقه با بالشتای خونمون یه خونه درست کرده بودم.خیلی هم خوب یادمه ک چقد واسه ساختنش وقت گذاشتم.خلاصه تا وارد خونمون شد با صدای غول آسا و نهیبش گف:هـــــــــــو هو هــــــــــــــــــــــو الان خونتو خراب میکنم مارو میگی از ترس اینکه مبادا خونه ی محکم و خوشگل ما رو خراب نکنه ب پاش می افتادیم و حالا التماس کن کی التماس کن.اونم گ عین خیالش نبود من بد بخت چی ممیگم با یه لگد به بالش اولی میزد و بقیه ی 30-40 تا بالش عین دومینو دوی هم می افتادن خلاصه جونم وتستون بگه ما اونقد از دست ایشون زجر کشیدیم ک نگو.تازه وقتی می خواستم از خودم دفاع کنم و تو روش وایسم میگف:تو دوباره سر من داد زدی؟؟؟؟؟البته با صدای نهیب و غول آساش.

ولی در کل پسر با مرامی بود.همیشه از باغچشون واسمون ریحون میچید.یادش بخیر اگه هنوزم همسایمون بود حتما یه بلایی سرم می آورد.خدا رو شکر.ولی یه کوچولودلم واسش تنگ شده...

بقیه ی احساسات همایونی مان را در دل نگه میداریم تا ب جاهای باریک کشیده نشده...

بـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــای بـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــای

 

 

نوشته شده در پنج شنبه 1 دی 1390برچسب:,ساعت 21:56 توسط باران| |

صفحه قبل 1 صفحه بعد

 

سلام به خواهر ها و برادر ها.آقا امروز من یه سوالی دارم اگه آدم نخواد سر کلاس گوش بده از حقوق معلم کم میشه؟؟؟

امروز سر کلاس عربی دبیر عربیمون ک بنا ب دلایلی بهش میگیم نامادری سیندرلا گیر داد ب من تو چرا سر کلاس گوش نمیدی.آخه نامادری جان از تو ک چیزی کم نمیشه تو درست رو میدی پولت رو میگیری.تموم شد رفت.در ضمن من نه حرف میزدم نه ب درو دیوار نگاه میکردم داشتم خیر سرم تمرینامو از رو تخته چک میکردم.هی میگه تو باید حواست ب من باشه.دیوار کوتاه تر از منه بدبخت پیدا نمیکنن.بابا بین 30-40 تا بچه چرا عدل میای ب من گیررررر میدی؟؟؟؟حالا اینا ب کنار یه بار یه سوتی جلوش دادم در حد هیئت دهنو(بچه محلا میدونن هیئت دهنو چیه).داشتم میگفتم این معلم ما همیشه نیشش تا بنا گوش بازه(قابل توجه همکلاسیا یه وقت نرن لاپورت بدن از نمره انضباط همایونی ما کم شه)وقتی ام میخواد یه چیز مهمی رو بگه اون لبای همایونیش از بنا گوش رد میکنه میرسه ب بنا کله(هه هه نمکدووون).یه بار ک داشت یه مطلب خیلی مهمی رو میگفت تا خندید بلند داد زدم(هر هر هر)اونم فهمید و ب روش نیاورد خداوندا مراقب این اضباط همایونی ما باش.خلاصه اینو میخوام بگم ک نامادری جان واسه نمره ی عربی امسالم تره هم خرد نخواهد کرد.خداوندااا...........

 

 

پ.ن:با همه ی این چیزا ازش بدم نمیاد انسان خوبیه.ولی وقتی اون روی نامادری سیندرلاییش بالا میاد ادم خودشو...میکنه.

 

پ.ن:بنا کله چیه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

نوشته شده در شنبه 12 آذر 1390برچسب:,ساعت 21:56 توسط باران| |

صفحه قبل 1 صفحه بعد

 

هر از چند گاهی ادم دلش واسه یه سری کارا زیادی تنگ میشه.امروز دلم بدجوری واسه یه کاری تنگ شده.یادم میاد بچه ک بودم ب این کار نه تنها علاقه وافر بلکه اعتیاد زیادی نیز نسبت بهش داشتم.

البته قابل توجه برو بچ بگم ک من وقتی بچه بودم یه محله ک چه عرض کنم بلکه یه شهر از دستم فرار میکردن البته حالا هم دست کمی از اون روزا ندارم.خلاصه حاشیه نرم ک کله ی همایونی شما ب درد بیاد.از اون کارایی ک من عاشقش بودم و از جمله مردم آزاری هایی بود ک من میکردم این بود ک ظهر بعد از ناهار ک همه میخوابیدن سر ساعت 3 من یواشکی میرفتم بیرون ب سراغ ایفون خونه ی همسایمون جناب اقای آردی و اونقدر انگشتمو رو زنگش فشار میدادم که اتصالی میکرد.جاتون خالی اونقدر کیف میداد اونقدر کیف میداد ک نگو.البته باید اینو اضافه کنم من انقد آدم ضایعی بودم ک خانواده ی آقای آردی میفهمیدن ک اون ادم سادیسمی که داره بیدارشون میکنه منم.یادم میاد روزی نبود ک اونا نیان در خونمون و ب بابام نگن.بابام هم وقتی میخواس منو تنبیه کنه دو ساعت توی پارکینگ خونمون منو زندانی میکرد منم ک عین خیالم نبود مینشستم با اسباب بازی کهنه هام ک مامانم اونارو تو پارکینگ میذاشت خاله بازی میکردم وقتی بابام میومد درو باز کنه تا این صحنه رو میدید از خنده روده بر میشد ونه تنها اون بلکه همه میومدن پایین و ب این که من اصلا براشون ارزش قائل نیستم تاسف میخوردن.بعضی وقتا هم توی اون تاریکی وقتی حوصلم سر میرفت مینشستم برای فردا ظهر ک میخواستم برم زنگ در خونه هارو بزنم برنامه ریزی میکردم.میبینین تو رو خدا؟؟؟

تازه این گوشه ای از کارهای ملا نصرالدینی منه ایشالا بعدا واستون ب طور کامل میتعریفم.

شما هم از کارای بنی اسراییلی تون برام بگید. ببینم چقد با هم تفاهم داریم.

 

 

پ.ن:هنوزم اهالی خونه ی اردی منو به چشم یه خل نگاه میکنن.منم وقتی نگاشون میکنم در دل همایونی ام ب ظلم هایی ک در حقشان کردم هرهر میخندم...

نوشته شده در جمعه 11 آذر 1390برچسب:,ساعت 14:34 توسط باران| |

صفحه قبل 1 صفحه بعد

 

 

سلام به همه.امروز هم ناراحتم هم خوشحال.ناراحت واسه اینکه فردا شنبه است.دوباره باید شب عین مرغ زود خوابید و صبح عین خروس باید آفتاب نزده بیدار شد.خدااااا چرا شنبه هارو آفریدی؟چی میشد اگه هفت روز هفته پنجشنبه-جمعه بود؟

از یه طرفم خوشحالم ک دولت چهار شنبه اون هفته رو تعطیل کرده.دیشب یه دوستام اینو بهم گفت.از خوشحالی در پوست خود نمی گنجیدم.هوووووووووورررررررررررااااااااا!!!!!!!(ببخشید جوگیر شدم)

آخه خدا وکیلی انصافه دو روز تعطیل باشیم دوباره بیایم مدرسه سر کلاس زیست و شیمی بشینیم بعد دوباره تعطیل بشیم؟مگه اوسکلیم.خب به هرحال خدارو شکر این دولت حد اقل دلش واسه ما بد بختای خرخون مدرسه ای میسوزه.(زندگی بهتر از این نمیشه)

 

 

پ.ن:از شنبه ها متنفرم

نوشته شده در جمعه 11 آذر 1390برچسب:,ساعت 14:31 توسط باران| |

Design By : Night Melody